ورود به سایت
رتبه کلی: 654


درباره من



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    

ولی نبیند آن که باید ...!

درج شده در تاریخ ۹۶/۰۴/۲۷ ساعت 23:49 بازدید کل: 543 بازدید امروز: 537
 

 

من عاشق خودش بودم و کُل خانواده‌اش ؛

لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، 

همه‌ شان زیبا و خوش‌ تیپ و شیک‌ پوش 

به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌ شد  

نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ ! 

فقط مثلا یادم هست یک بار مداد رنگی بیست و چهار رنگی را 

که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود 

نوی نو نگه داشتم تا عید ، که آنها آمدند و هدیه کردم به او ؛ 

که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان ... 

یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌ بام پنهان کردم 

تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند 

این بار اما داستان فرق می‌کرد 

دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد 

و بی‌ وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان ؛ زمستان برفی اوایل دهه شصت 

من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر؛ او ، دو سال از من کوچک‌تر 

هر کاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهار صبح بلند شدم 

و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری 

هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم ، رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود 

با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود 

بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌ رسید

آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌ شوند !

خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !

نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم 

وقتی رسیدم خانه ، رفته‌ بودند ، اول صبح رفته‌ بودند که زودتر برسند 

به شهر و دیار خودشان ، اصلا نفهمیده‌ بودند من نیستم ، هیچکس نفهمیده‌ بود ... 

خستگیش به تنم ماند ، خیلی سخت است که 

محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، 

پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، 

نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ... 

ولی نبیند آن که باید ...!

« وقتی تلاش می‌ کنی برای حال خوب کسی و نمی‌ بیند ، خستگیش به تنت می‌ ماند ... »

ولی نبیند ان که باید ...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۶/۰۴/۲۷ - ۲۳:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)