لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
دراین سرای بی کسی ، کسی بدرنمیزند به دشت پرملال ما ، پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده پر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم که اندرو بغیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات ؟ برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست اگر نه ، بر درخت تر کسی تبر نمی زند
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت چه هوایی به سرش بود که با دست تهی پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت همنوای دل من بود به تنگام قفس ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
اشعار: هوشنگ ابتهاج ( سایه)