لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
دوباره چند روزی ست که دستم به قلم نمی رود تا حجم سکوتم را با نوای قلم پر کنم...
این روزها تمام لحظات پر از سکوتم را نگاه های خسته ام پر میکند ؛
نگاهی که مثل چشمان خسته ی یک " مادر " در پس سال های تنهایی
چشم انتظار آمدن عزیزش است !
ذهنم پر است از کلماتی مبهم که سکوتی را در گلویم فریاد می زنند...
من... ابتدای جاده ای ایستاده ام.شاید بدون انتها...شاید نه.نمی دانم!
فقط می دانم ابتدای جاده ای ایستاده ام.
دوست دارم آغاز کنم راهی نرفته را.حرفی نگفته به بغض گره خورده را....
دلم عجیب هوای نوشتن کرده است.
ذهنی خسته که قلم به دست می گیرد و نمی داند چه طور و از کجا بنویسد.فقط اشتیاق دارد.
اشتیاق صدای زیبای قلم وقتی بر تن کاغذ فرود می آید و کاغذ که آغوش گشوده است...
برای قلم. چه مهربانانه!...
چه قدر حرف زدن برایم سخت می شود وقتی لبریز ابهامم. تاریک.... خاموش....
همیشه تاریکی با خاموشی ست. پس حق می دهم به کلمات خاموش پر از ابهامم.
شاید دیگران نفهمند دلیل این ابهام را.نفهمند و سرزنش کنند و حتی به تمسخر بگیرند.
ولی من درد کلماتم را می فهمم.دردی که فریاد نه....آه می کشد.خسته آه می کشد.
چه طور می توان آه را نوشت؟! حتی فریاد را هم نمی توان.
تمام ِ حرف هایم تمام می شوند وقتی صحبتم با تو آغاز می شود ...!
به زخم که برسد ،
سکوت می شود
زخم که عمیق شود ،
بیداریِ دل ، درد دارد !
من
دراین بغض های هر لحظه
دراین دلتنگی های مدام
دراین آشفتگی های دقایقم
دارم
سکوت
می شوم...