ورود به سایت
رتبه کلی: 16


درباره من
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
لاهوتیان (whoop )    

ازدارِ دنیا دلی داشتم که آنقدر دردآلود است و خون بار که حتی به فاتحه ای آن را نمی خرند ..

درج شده در تاریخ ۹۷/۱۰/۲۴ ساعت 21:14 بازدید کل: 623 بازدید امروز: 623
 

......................

از دل من بگذر وبگذار..............................

روزی خواهم رفت.....شاید هم شبی ....کسی چه می داند ......

در فصل و ساعتی مقرر که شاید تنها مرادِ این دلِ بی مرادم باشد ....

مگر فرق می کند کِی باشد ؟؟

شاید آن روز آماجِ برف باشد و دلِ آسمان چون دلِ سرد من بارانی .....

یا شاید هم در ظهری گرم و عطش آلود...

شاید هم وزِشِ بادِ پاییزی برگهای خشک را به دیدارم دعوت کند ...

نمی دانم ....

لیک خوب می دانم که پس از مرگم میراثِ من دندان گیر نیست ...

ازدارِ دنیا دلی داشتم که آنقدر دردآلود است و خون بار که حتی به فاتحه ای آن را نمی خرند ....

خانه ام کلبه ای است پاییزی ....

حال آنکه همه از پاییز فراری اند چون درد آلود است ...

از آن کلبه تنها شبهایش به یادگار مانده است که زیرِ نوری کم در دفتری با جلدِ قرمز تنهایی ام را نوشتم ...

اما شاید قیمتی باشد!!!

ارزشش اسکناسهای عمری است که در آن آنقدر دویده ای که پایِ رفتنت آبله رو شده است ...

آنقدر دویده ای که حال که به " خط پایان " رسیده ای نایِ رد شدن از روبان قرمزِ " خط پایان " را نداری ...

در آن هنگام که در حالِ تماشایِ منازلِ تنهایی خویش هستی...

آن هنگام که گذشته ات همانند فیلمی کوتاه در حال عبور از جلویِ دیدگانت است ...

تمامِ عمرِ رفته ات را یک به یک مرور خواهی کرد

حال خانه ات ارزشی میلیاردی دارد !!!

نمی دانم....

لیک خوب می دانم که پس از مرگم حتی اعضایِ بدنم نیز دندان گیر نیست ...

قلبی چاک چاک...

ریه ای که متبرک شده به دودِ تنهایی و شبانه ام ...

مغزی مملو از خاطرات مبهم و رنج آور

دستی که گاهی شاید قنوتش را از سرِ خواسته و هواهای نفسانی ام بلند کرده ...

پایی که حتی نایِ قدم برداشتن هم ندارد

چشمی پر خون که از فرطِ اشک های پنهانی به قرمزی گراییده ....

حال بودن و رفتنم برای که مهم است ؟؟

چقدر زیبا می گویند درباره ام ...

آنچه نبودم را بود می انگارند و در رثایِ من اشکها می ریزند

این اشکها در رثایِ من نیست ....

آنگاه که برای ساعتی در کنارِ هم سیاه پوش می گردند و دلگیر , برای خود اشک می ریزند و

از مویه هایی که برای تومی کنند دلشان به درد می آید و چشمشان پر اشک ...

می گویند : " حیف شد "....

لحظه ی خداحافظی ات از همگان اقرار به خوب بودنت می گیرند ...

حال آنکه در بودنت تورا " بد " می انگاشتند ...

تلخ است و مضحک , نه ؟؟!!!

تلخ است که می بینی اینان چگونه بوده اند و حال چگونه شده اند ...

صورتت را بر خاک می گذارند ...

زادگاه اولیه ات با هزاران امید و آرزو...

برایت می خوانند : افهم یا فلان ابن فلان....

و تو ساکت بی آنکه سروصدا کنی در حال شنیدنِ " آخرین دیکته " ی زندگی ات هستی ...

برای آخرین بار تورا با گریه و مویه کنان و موی کنان می بینند ...

البته بعد از تو عکسهایی که خود آن را نداشته ای قاب های مجلل می گیرند

و هرروز البته " شاید " تورا سیر می نگرند و می گریند ...

اما چون مشتی  خاک بر رویت ریخته اند  , سردی خاک کم کم

رشته های دلبستگی شان را به تو پاره می کند ...

خاک....

این خاکِ پذیرنده ....

تمام شد ....

" آخرین دیکته " ی زندگی ات چقدر درد داشت ....

می روندو با نگاهی در عقبِ سر نگران و چشمانی گریان ...

تو ماندی و آنچه با خویش همراه کردی...

من که عمری بی او در کنارِ همه سر کردم چگونه بی همه با " او " خواهم بود ....

اما هنوز هم " الهی و ربی من لی غیرک " را در اعماقت زمزمه خواهی کرد بی زبان ...

اینجا آخرین خانه ای است که برایش دویده ای...

اگر شانس بیاوری از حاصلِ دویدنهایت برایت این خانه را می خرند !!!

اینجا به آراستن نیاز ندارد...

همهمه ای دوروبرت نیست و همه ساکتند...

غمِ بودن و نبودنِ هیچ چیز را نخواهی خورد ...

جز یک چیز که در ذهنت دائما تکرار می گردد...

هان " پونه " ...

ای آنکه  در انتهای تنهایی هایت همیشه " العبد الفقیر "  را زمزمه می کنی ...

و برخی آن را به سخره می گیرند و تورا به چه ها و چه ها متهم می کنند ...

دنیا فانی است و آنکه تو را دوست می دارد تنها در بُرشی از زمان همراه توست ...

آن هم اگر بخت با تو یار باشد...

در این هنگام که آسمان با نورِ ماهتابش سپید گشته ...

دراین هنگام که چشمانم بارانِ پاییز را قبل از رسیدنش به من هدیه داده ...

در این هنگام که بودنت را انکار می کنند  در حالی که عمری است هستی ...

بدان و آگاه باش که " انا لله و انا الیه راجعون "

به او باز خواهی گشت بی آنکه همراهی داشته باشی...

خدایا به آن هنگام که جز تو کسی را نخواهم داشت ...

به آن هنگام که دردهایم در کنارت آرام خواهند گشت ...

به تنها آغوش بی منت پس از آغوش مادرم که آن هم محبتی است که تو به او داده ای ...

به تاریکی آخرین خانه ام ...

و به تمام آنانکه می توانند و توانسته اند تو را بشناسند ...

سوگند می دهم که مرا ببخشایی و ناچیز بودنم را به بزرگی ات بپوشانی , چون همیشه که ستار العیوبی ....

در تنهایی هایم از تو خواستم با زبانِ شعرم که :

" آدمِ رانده از بهشت هیچ نداشت جز امید      من از تبارِ آدمم , مرا به عفو دِه نوید

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۷/۱۰/۲۵ - ۱۲:۱۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها: خدا 314 عشق 785

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)