ورود به سایت
اعضای انجمن(187) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
سامان4شیردل (zaqaz )    

دنیای دیگری هم هست

منبع : http://www.dastanak.ir/3/1/96.html
درج شده در تاریخ ۹۵/۱۱/۲۵ ساعت 20:01 بازدید کل: 417 بازدید امروز: 414
 

                                              دنیا

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود
به خوبی در خاطرم مانده .

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد
می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی
زندگی می کند که همه چیز را می داند .
اسم این موجود " اطلاعات لطفا "بود و به همه سوال ها پاسخ می داد .
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایهمان رفته بود .

رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش
کوبیدم روی انگشتم .
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی
در خانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش
دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد !
فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفاا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشک ها یکهو سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم .
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم .
سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ...
دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر
روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدید مان را
امتحان کنم .

سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ،
هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد .
ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت :
فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روز ها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماس هایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا
می آیم با او تماس بگیرم ؟
گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت
بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ،
ماری برای شما پیغامی گذاشته ،
یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برای تان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :


به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ...
خودش منظورم را می فهمد

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۵/۱۱/۲۵ - ۲۰:۱۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)